عشق ممنوعه جديدترين آهنك ها_كليپ_ عكس_SMS |
|||||||||||||||||||
شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 15:0 :: نويسنده : نیما تهرانی
![]() 9. چشمانت را بگشا... من همانم... همان كه ميخواستي عاشقت باشد... خوشحال باش 8. مي خواهمت تنها براي اندكي درك ميخواهم تقديمم مي كني... 7. ميخواهم دلم را زنجير كنم تا ديگر پر نگيرد برايت اما مگر ميگذارد 6. ![]()
شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 15:0 :: نويسنده : نیما تهرانی
5. به كدامين رفتارت توجه كنم... از اين دوگانگي بيرون بيا... بگذار 4.
سکوت ميکند تاتمام ناگفته هارابگويم برايش... ميگذاردسبک شوم ازعقده هاي 3. هميشه محبت براي سنگدل هاست... خدايا اشتباه كردم محبت محبت مي اورد...
2.
خواستنت هم يک جور بهانه ميدهد دستت... توبگو من باکدام 1. خواستنت هم هويداشد... ازاشک چشمانم...
سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, :: 23:54 :: نويسنده : نیما تهرانی
رفتي و مرا با دلتنگي هايم تنها گذاشتي !
رفتي در فصلي که تنها اميدم خدا بود و ترانه و تو که دستهايت سايه باني بود بر بي کسي هاي من ... تو که گمان مي کردم از تبار آسماني و دلتنگي هايم را در مي يابي تو که گمان مي کردم ساده اي و سادگي ام را باور داري و افسوس که حتي نمي خواستي هم قسم باشي ... افسوس رفتي .. . ساده ، ساده مثل دلتنگي هاي من و حتي ساده مثل سادگي هايم ! من ماندم و يک عمر خاطره و حتي باور نکردم اين بريدن را کاش کمي از آنچه که در باورم بودي ، در باورت خانه داشتم ! کاش مي فهميدي صداقتي را که در حرفم بود و در نگاهت نبود کاش مي فهميدي بي تو صدا تاب نمي آورد ... رفتي و......... گريه هايم را نديدي و حتي نفهميدي من تنها کسي بودم که .... قصه به پايان رسيد و من هنوز در اين خيالم که چرا به تو دل بستم و چرا تو به اين سادگي از من دل بريدي ؟!! که چرا تو از راه رسيدي و بانوي تک تک اين ترانه ها شدي ؟!! ترانه ها يي که گرچه در نبود تو نوشته شد اما فقط و فقط مال تو بود که سادگي ام را باور نکردي !
گناهت را مي بخشم ! مي بخشمت که از من دل بريدي و حتي نديدي که بي تو چه بر سر اين ترانه ها
مي آيد !
نديدي اشک هايي را که قطره قطره اش قصه ي من بود و بغضي که از هرچه بود از شادي نبود ! بغضي که به دست تو شکست و چشماني که از رفتن تو غرق اشک شد و تو حتي به اين اشکها اعتنا نکردي ! اعتنا نکردي به حرمت ترانه ها يي که تنها سهم من از چشمانت بود ! به حرمت آن شاخه ي گل سرخ که لاي دفتر ترانه هايم خشک شد ! به حرمت قدمهايي که با هم در آن کوچه ي هميشگي زديم ! به حرمت بوسه هايمان ! نه ! تو حتي به التماس هايم هم اعتنا نکردي !
قصه به پايان رسيد و من همچنان در خيال چشمان سياه تو ام که ساده فريبم داد ! قصه به پايان رسيد و من هنوز بي عشق تو از تمام رويا ها دلگيرم ! سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, :: 23:54 :: نويسنده : نیما تهرانی
یاد گرفته ام که دیگر دل به کسی نبندم و مهمتر از همه یاد گرفتم که با یادت زنده باشم و زندگی کنم اما هنوز یک چیز هست ...که یاد نگر فته ام که چگونه برای همیشه خاطراتت را از صفحه دلم پاک کنم و نمی خواهم که هيچ وقت یاد بگیرم تو نگرانم نشو
I learned that someone other heart Nbndm
And above all I learned that life right now and I can live But still ... that is one thing I remember prospective Fth How Remember the memories I do I clear my page And would not learn that any time Do you Ngranm ![]() ![]() سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, :: 23:54 :: نويسنده : نیما تهرانی
سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, :: 23:54 :: نويسنده : نیما تهرانی
میدونم که نمیایی این حرفارواینجا بخونی ایناروواسه تو نمینویسم فقط واسه دل خودم مینویسم مینویسم که سبک بشم مینویسم تا آروم بشم اینارو موقع دلتنگیام مینویسم موقع خوشیام مینویسم که خودم یادم نره چیاتوی دلم بوده مینویسم تا دلخوریام از تو توی دلم نمونه نمیدونم امشب یه حسی دارم یه حسی که نمیدونم چیه دلشوره بهش میگن یا دلتنگی ! اخه چندوقتی میشه گیجم بهم نخند آخه دیگه نمیتونم بااطمینان بگم چه حسی دارم چی دلم میخواد وچی دلم نمیخواد خیلی سعی کردم نیام و ننویسم ننویسم که دلم واست تنگ شده اما نشد خودمو که نمیتونم گول بزنم میتونم؟ هرچند ازت کیلومترهادورباشم سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, :: 23:54 :: نويسنده : نیما تهرانی
در نگاهم خیره شدی ... کمی بغض در چشمانت پیدا بود...
اما تو... گفتی دیگر بس است این زندگی.... دیگر خسته بودی ... از من و با من بودن ...
ازتمام نگاه هایم ... دیگر از من دل بریده بودی نمیتوانستم باور کنم.. بی تکیه گاهی ر ا ... نبودن
ان دستان پر مهر و محبت را ... نبودن ان چشمان زیبا را... نمیدانستم نبودنت را ... چه چیز را باید باور کنم...
ازدست دادن عشق را...از دست دادن کسی که عمری عاشقانه مثل بت میپرستیتمش.... یا فقط میدانستم من شکسته شدم... باختم... درزندگی...در رویا... حتی ت و خیال خام بچه گانه ام...
دیگر امیدی نیست دستانم تنهاست.... جسمم بی تکیه گاه ست... اما چگونه باور کنم... مرگم را...
بی تو بودن را... خودکشی زندگی ام را...چگونه باور کنم... بغض نگاهت را...چگونه باور کنم...
رفتن بی بهانه ات را...چگونه باور کنم... چگونه باور کنم جدایی را...ان انتظارتلخ را... ان دور شدن نگاهمان...دستانمان... حتی دور شدن قلب و احساسمان....
من چگونه باور کنم دیگردستی نیست
که دستانم را از منجلاب زندگی بیرون کشد...
چگونه باور کنم که دیگر ان نگاه عاشقانه نیست که بدرقه ی راه زندگی ام باشد... اه ای خدایم
چگونه باور کنم که تنهایم و تنهاییی قسمت من
است.... تو بگو... ای خدایم چگونه باورکنم................
روزی که عشق را قسمت کردند پرواز را به تو دادند ....
قفس را به من ساز را به تو دادند ....
غم را به من و من تشنه ی کویر دشت بارانم .....
مانند طایفه ی خاک می مانم و دشمن طوفان
سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, :: 23:54 :: نويسنده : نیما تهرانی
![]() ![]()
چشم هايم را به آسماني که خدايت در آن است دوخته ام و دستهای خسته ام را سوی او دراز کرده ام و از تو می خواهم که بیایی و مرا از عطر نفسهایت لبریز کنی بیایی و مرا به سرزمين آب هاي نقره اي ، به سرزمين آرزوها ببری و امشب باز به گذشته مینگرم آنجا که در اوج نا امیدی سر راهم قرار گرفتی و با نگاهت قلب یخ بسته ام را گرما بخشیدی و امشب چون گذشته تمام حرفهایم برای توست آه...پس کي مي آيي چشمهای خسته ام انتظار آمدنت را می کشند؟
هرگز فراموش نمی کنم سخنانی را که از چشمان تو شنیدم
می گویند چشمها هرگز دروغ نمی گویند
اما من شیرین ترین دروغ ها را از چشمان تو شنیدم
آن هنگام که می گفتی:دوستت دارم...............
دلم گرفته میخوام بنویسم که شاید یه کم از کوله باره غم هام کم شه
میدونی رسم زمونه چیه؟:تو چشم میذاری، من قایم میشم .........
اما تو یکی دیگه رو پیدا میکنی
برای بدست آوردنت در بازی ِ کودکانه ات نقش ِ
عروسک را بازی کردم.......
مي گن شباي جمعه شب شروعه، همه اش که نبايد از روز شروع کرد .
آخ که من هم يه لحظه
ناب مي خوام براي ري استارت شدن
یادت میاد اون قدیما قایم موشک بازی می کردیم ؟ ..... با هم دیگه چشم میذاشتیم ....
و میشمردیم
تا صد ... تو یواشکی قایم شدی ... بدون اینکه چیزی به من بگی و
رد پایی از خودت بذاری ... و من گرگ شدم .... بدون اینکه خیال دریدن داشته باشم ....
همه جا به دنبالت میگشتم ... توی کوچه ها و دشت و بیابونها . پشت کوهها و دریا.....
و باز شمردم و شمردم ..... این طوری که ما بازی میکنیم .... هیچوقت همدیگرو پیدا نمیکنیم .....
خودت بیا و دوباره شروع کن .... اینبار
دیگه هیچ کدوممون گرگ نمیشیم .... هیچ کدوم ....
گاهی با خودم فکر ميکنم گفتن بعضی حرف ها چقدر سخت بود که هيچ وقت نگفتم....
گاهی با خودم فکر می کنم مگه بين من و تو چقدر فاصله بود که هيچ کدوممون نتونستيم
این راهو بريم........ گاهی با خودم فکر ميکنم مگه من و تو چقدر ضعيف شده بوديم
که این قدر راحت شکستيم...... هر چقدر که فکر می کنم بيشتر نا اميد می شم
مثل يه حقيقتی میمونه که انگار هميشه می دونستم و هميشه به خودم گفتم که وجود نداره
دلم می خواست این قدر بزرگ و قوی باشی که هميشه بتونی از اشتباهاتت پلی از تجربه بسازی........
امشب دلم گرفته امشب می خوام بنویسم می خوام بگم می خوام حرفهایی
که تو دلم عقده شده بگم ولی نمی دونم از کجا بگم و چه جوری بگم از نامردی روزگار بگم
یا از بخت و اقبال بد خودم بگم یا ... کاش ما آدمها انقدر انصاف داشتیم تا زود قضاوت نکنیم
و به طرف مقابلمون یه فرصت می دادیم تا بتونه حرف خودشو بزنه چرا ما همه اش فکر می کنیم
کار خودمون درسته و کار بقیه اشتباه ! چرا نباید کمی از غرورمون کم کنیم و قبول کنیم
که ما هم بعضی وقتا اشتباه می کنیم چرا وقتی عصبی می شیم تمام پل های پشت سرمونو خراب می کنیم
و دیگه راه بازگشتی برای خودمون نمی ذاریم و باعث بشیم که هم زندگی خودمون
و هم زندگی کسی که دوستش داریم نابود بشه . چرا باید بعضی وقتا به کسایی اطمینان کنیم
که به ظاهر دوستمون هستن ولی در باطن دارن زندگیمونو خراب می کنن ولی ما فکر می کنیم
تمام حرفهاشون به صلاح خودمونه و این اطمینان کاذب باعث بشه که کسی رو که زمانی دوست داشتیمو
از دست بدیم و زندگی اونو تباه کنیم و بریم دنبال کسه دیگه ای این واقعا انصافه؟ دنیای
ما آدمها رو مشغول ساخته تا بتونیم اینقدر در حق هم بی مرفتی کنیم که بتونیم میزان انسانیت خودمون رو ثابت کنیم
ولی حیف که اینقدر فهم ما کم هست که انسانیت را در همین می بینیم و لذت محبت
عمیق را با محبت به وسعت نور خوشید را با محبت تاریکی مثل نور ماه عوض می کنیم
ولی نمی دونیم که یه روز مشتی خاک تیره و خشن مارو در آغوش می گیرد و
این آغوش گرم زود گذر را از یاد می بریم و باید یا دستانی که هر ساعت گرمی یک به ظاهر انسان را لمس می کرد
با سردی مشتی خاک که مارا پناه داده عوض کنیم . اینا حرف های دلم بود که مدتی بود توی دلم سنگی می کرد
. این حرفارو واسه کسی نوشتم که امیدوارم یه روزی گذرش
توی وبلاگ من بخوره و بدونه چه کرده با دل
من . امیدوارم درک کنه ! و امیدوارم یه روزی هم درک کنه که من ...
دلم بدجوری گرفته..هر طرف که نگاه ميکنم تو رو ميبينم..
عطرتو حس ميکنم و صداتو ميشنوم..اما تو هيچ وقت نيستی... ميترسم دستاتو تو دستم بگيرم..
ميترسم بلور انگشتاتو بشکنم... می ترسم تو هم مثل من بوی تنهايی و غربت بگيری..
می ترسم اين بغض هزار ساله به تو هم سرايت کنه... من از مرگ نمی ترسم از رفتن تو می ترسم..
می ترسم تو بری و من نميرم! می ترسم بدون تو زنده بمونم دلم گرفته...!! مثل تموم شبهايی که گذشت..!!
مثل تموم شبهايی که بدون تو خواهند اومد...!! روزگارم از شبهای بی ستاره تو هم تيره تر شده..
تنها يادت هست که اميدسپيده ای هرگز نيومده رو تو دلم زنده نگه ميداره...
ديگه زير بارون خيس نميشم..!! ياد اون چتری که بالای سرم گرفتی تا ابد با منه.. من و ببخش که هنوز ازت پرم ..
که هنوز نميتونم ازت دل ببرم.. راستی تا حالا شده اون قدر دلت برای کسی تنگ بشه
که با شنيدن اسمش هم بغض گلوتو بگيره؟؟ تا به حال شده اون قدر بخوای برای يه نفر بميری
که از زنده بودنت هم خسته بشی؟؟ يا شده دلت بخواد زمين و زمان متوقف بشن تا
نگاهی که به تو خيره شده لحظه ای بيشتر باقی بمونه؟؟ميدونی... من عاشقم چون فقط يه بار تو دلم زلزله اومد
اما از زلزله بم هم مخرب تر.. چون هميشه قلبم واسه يه نفر زد (واسه تو)...ميدونی...
تو هيچ وقت نتونستی ذهنمو بخونی..اشکمو ببينی.. صدامو نشنيدی..صدايی که خودت خفش کردی..
صدايی که يه روز بهت ميگفت دوست دارم عشق من پاک بود..عشق من با عشقای حالا فرق داشت
وقتی ميگفتم دوست دارم با بند بند وجودم ميگفتم.. اما هيچ وقت نفهميدی..
اما بازم ميخوام از تو بنويسم ..ميدونی چرا؟؟ چون اول و اخر لحظه هام تويی... بذار
هميشه پريشونت بمونم ميذاری که ؟؟ تو رو خدا
اینم ازم نگیر من میمیرم سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, :: 23:54 :: نويسنده : نیما تهرانی
هنوز پرنده داره هوای پرواز ؟ چطور هنوز قناری سر می ده بانگه آواز ؟
مگر خبر ندارن تو رفتی از کنارم چرا بهت نگفتن بی تو چه حالی دارم؟
به چشم خسته ای من آسمون از سنگ شده لعنت به این تنهایی دلم برات تنگ شده
آفتاب نشسته روی گلهای سرخ قالی خیال تو کنارم تو این اتاق خالی
عطر تنت پیچیده توی اتاقه خوابم با تو چه جون گرفته ترانه های نابم
از تو هزار تا قصه چه عاشقانه ساختم قلبه پر از غرورو چه عاشقانه باختم
به چشم خسته ای من آسمون از سنگ شده لعنت به این تنهایی دلم برات تنگ شده
اسمت به روی لبهام سوی ترانه هامه بغضه گرفته ای عشق تو غربته صدامه
قلبه پر از سکوتم دلتنگ از این تنهایی بی تو ببین چه سرده تابستونه تنهایی
به چشم خسته ای من آسمون از سنگ شده لعنت به این تنهایی دلم برات تنگ شده آخرین مطالب پیوندهای روزانه پيوندها
![]() نويسندگان
|
|||||||||||||||||||
![]() |